سر زده می شنوی بادهای سرازیر دارند تمام سرنوشت چشم هایت را پریشان کوچه هایی می کنند که بوی سادگی را حتی نتواست ببیند. نمی دانم تلاقی من و تو خاطرات فرداهایم را چگونه می شود کشید از اینکه حالا بدون تو خود را سرگرم کلیدهایی دارم که نه می خندند نه ...!
آه! تمام شهر پی درمانگی حرص هاشان می دوند و آسمان،در بین شلوغی دروغ ها،مانده است که ببارد یا ببیند! تعجب نکن! این یک اتفاق طبیعی نیست که نبودنت را حتی عین خیال شان هم نیست! چقدر نوشتن های بی تو بودن را فریاد کشیدم ولی نه گوشی بود و نه هوشی! انگار،فصل قحط زدگی سراسر شهر را ربوده است که تو ،دریا دریا مبارک می شوی و این ها که برکت را نمی فهمند، رو به گریز،مثلا،شوم شدند تمام سرنوشت شان را! آری از هر چه بگذریم گذشته است و فرار فرصت ها، فرصتی برای تفکر نمی دهند فقط، سرطان از یاد بردن،به دست های تو سقوط می کند و همه ی این عشایر شهر نما، دارند خودشان را هلاک ابرو خَمانی می کنند که هیچ نگاهی بر اینان نخواهد فروخت. حلال پس هزار و چهارصدو خیلی فاصله، دارم به نبودنت خو می گیرم بی آنکه لحظه ای به تو فکر کنم. مقدس چشم هات را بر شهر بگشا تا شروع آفتاب،خلوت سنگین مان را بشکند.