وقتی که می خندی، تموجِ طوفانی سر درد، شعرهایم را ، بغل می کند.
نگاه می کنی و بند بندِ خنده ام را
آرام می جَوَم که نفهمی بغضِ شعر، شروعِ شرجی شب هایی است که شعله شعله تنم را، به دار می کشد ولی تو، انگار نه انگار
هیزم کشِ اصحابّ فیلی که موسی را، در منجنیقِ خنده ات سوخته می خواهد!
شبیه سیبّ خرابی می شوم در مسیر نگاه
های خراب آلوده ات وقتی که لبخندم را خراب
می کنی و ضربان نوشتنم از اضطراب من به
دردِ تلنگر زدن لبخندهات نمی خورم! خودت را خسته نکن!
چهارشنبه 86/11/18 7/45شب
نویسنده : مهم نیست » ساعت 1:38 عصر روز دوشنبه 88 شهریور 23